جواب معرکه
موضوع انشاء : سرنوشت
از زمانی که چشم باز کردیم توانستیم اطراف خود را تشخیص دهیم و خواندن و نوشتن را یاد بگیریم به ما گوش زد کرده اند، دیکته کرده اند و ما هزار بار حتی به زبان آورده ایم که باید از طبیعت خود مراقبت کنیم. باید آن را بپرورانیم و به درستی از آن استفاده کنیم.
اما همانطور که مشاهده می کنیم برخلاف این گفته ها در مسیری اشتباه پیش می رویم؛ روز به روز طبیعت روبه ویرانی و نابودی سوق پیدا می کند و زباله ها بیشتر می شوند، دریا تیره تر و جنگل بی شاخ و برگ تر می گردد. طوری شده است که حیوانات هم از ما رو برمی گردانند و از ما می ترسند. چه می شد اگر ما و هم نوعانمان کمی بیشتر به دنیای اطرافمان توجه نشان دهیم و دست در دست هم هر کدام رشته ی طویل این مسیر را بگیریم و با اتحاد و میهن دوستی، میهن خود را سربلند و زیباتر کنیم. به کجای دنیا برمی خورد اگر زباله ایی روی زمین دیدیم برداریم و در سطل زباله بریزیم.
اگر شاخه های درختان را قطع نکنیم و در جنگل ها آتش روشن نکنیم و یا اگر روشن کردیم آن را به امان خدا نگذاریم. درخت بکاریم و درختی را قطع نکنیم زیرا این ها سرمایه های ما چه اکنون و چه در آینده هستند. چه برای تامین اکسیژن ما چه برای امرار معاش زندگی ما و آیندگان ما. بیاییم کمی خودخواهی را کنار بگذاریم و بیشتر به فکر زیبایی های جهان باشیم و برای حفظ زیبایی و بقای آن بیشتر تلاش کنیم و دست از ناامیدی و افسوس خوردن برداریم. بیاییم با هم فکری راهی برای این معضل بیندیشیم. نظر شما چیست؟ آیا شما تاکنون راهی برای این معضل اندیشیده اید؟
انشا صفحه ۶۷
مقدمه:
فضاپیمای ما در سکوت و آرامش، در فضا در حرکت بود. من به شیشه پنجره خیره شده بودم و به کره ماه که هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شد، نگاه می کردم. قلبم از هیجان می تپید. بالاخره به آرزوی همیشگی ام رسیده بودم. قرار بود روی کره ماه قدم بگذارم.
بدنه:فضاپیما با صدای بلندی روی ماه فرود آمد. من و هم تیمی هایم با دقت از فضاپیما خارج شدیم. اولین باری بود که روی سطح ماه قدم می گذاشتم. احساس عجیبی بود. انگار در دنیای دیگری بودم.
زمین از اینجا بسیار کوچک و دوردست به نظر می رسید. آسمان سیاه و پر از ستاره بود. ماه بدون هوا و اکسیژن بود. من نمی توانستم نفس بکشم. مجبور بودم با کپسول اکسیژن نفس بکشم.
سطح ماه پوشیده از سنگ ها و صخره های بزرگ بود. من با دقت قدم برمی داشتم تا زمین نخورم. با هم تیمی هایم به دور و اطراف فضاپیما قدم زدیم. من از تماشای مناظر ماه لذت می بردم.
ناگهان چشمم به چیزی افتاد. یک شیء سیاه و کوچک بود. به آرامی به سمت آن رفتم. نزدیک که شدم، دیدم که یک سنگ ماه است. این سنگ سیاه و براق بود. انگار که از طلا ساخته شده بود.
با دقت سنگ را برداشتم و آن را در دستم نگه داشتم. احساس عجیبی داشتم. انگار که یک قطعه از تاریخ را در دست داشتم.
مدتی را روی ماه گذراندیم. عکس و فیلم گرفتیم و نمونه هایی از سنگ های ماه جمع آوری کردیم. سپس سوار فضاپیما شدیم و به زمین بازگشتیم.
نتیجه:
سفر به ماه تجربه ای فراموش نشدنی بود. من از این که توانستم روی ماه قدم بگذارم، بسیار خوشحال بودم. این سفر به من آموخت که انسان ها می توانند هر کاری را انجام دهند، به شرطی که اراده و ایمان داشته باشند.
من از این که توانستم بخشی از تاریخ بشریت باشم، به خود می بالم.
صفحه ۵۸
تاج 👑👑👑